وارد که می شویم، درختان بلند چنار در کنار چند درخت گردو، آسمان را سبز کرده اند. بهار، انگار در اینجا بهارتر است. از لابه لای شاخ و برگ ها، عمارت سفید و باشکوهی پیداست. چهارستون سنگی، که هر کدام حدود چهار متر ارتفاع دارد، در ورودی عمارت خودنمایی می کند. عمارت، در وسط یک باغ بزرگ قرار دارد. اما بزرگی اش در برابر چند برج سر به فلک کشیده نازیبا و بی سلیقه، تحقیر شده است انگار. سمت چپ هم یک ساختمان اداری و یک ساختمان دو طبقه مربوط به بخش نگهداری مرکز، سر برآورده اند. معلوم است که حوصله ای برای ساختن اش، صرف نکرده اند. ناهمخوانی این ساختمان ها در مقابل عظمت عمارت مرکز، توی ذوق می زند. اما اینجا، هوا آنقدرها خوب است که ارزش انتقاد از اینطور چیزها را ندارد.
وارد دفتر رییس مرکز می شویم. ساده است و خالی از هر آرایه ای که معمولا روسا دوست دارند در دفترشان داشته باشند. آقای سیدجلال حسینی، بعد از ما وارد دفتر می شود. رییس مرکز است. مردی ریزنقش و شوخ طبع با چشمانی نسبتا روشن و لباسی ساده. چند لحظه ای، بین مان به خوش و بش و طنز و خنده می گذرد. شروع می کند به توضیح درباره تاریخچه مرکز. ضبط صوت را که روشن می کنیم، حرف اش را قطع می کند. نمی خواهد صدایش را ضبط کنیم. فیلم و عکس که دیگر جای خود را دارد. می گوید این مرکز از سال ۱۳۵۹، کارش را شروع کرده. بعد در سال ۶۸ به میدان پیروز نقل مکان کرده و اوایل دهه هفتاد، پس از بازدید مقام معظم رهبری از مرکز و مشاهده شرایط نامناسب آسایشگاه در آنجا، با دستور ایشان، به همین ساختمان بازگشته است. حسینی هم از سال ۸۱ به این مرکز آمده و برخلاف تصور خود و دیگران که قرار بود ۶ ماه فقط بماند، تا امروز در اینجا ماندگار شده است.
این مرکز ظرفیت خدمات دهی به ۴۰ جانباز قطع نخاعی را دارد اما در طول سال، تعداد مراجعان به آن متغیر است و گاهی تا ۲۵ جانباز هم کاهش می یابد. حسینی، با تک تک جانبازان رفیق است و این موضوع، تنها دلیلی بوده که او را ۲۰ سال در این مسوولیت سخت و دشوار، نگاه داشته است. برایمان دارد توضیح می دهد که زخم بستر و آسیب های مربوط به ستون فقرات و بی اختیاری در دفع، از مهم ترین مشکلات جانبازان قطع نخاعی است که موبایل اش زنگ می خورد. از این فرصت استفاده می کنیم و به بیرون از دفتر می رویم. در محوطه باز مرکز، می ایستیم و نظاره گر فضای دل انگیز می شویم و و عطر روح نواز جاری در هوایش را استشمام می کنیم. چند تا ون به رنگ سبز تیره در حیاط دیده می شود. می گویند که اینها مخصوص جابه جایی جانبازان از منزل تا مرکز و بالعکس است.
از آنجا که اغلب جانبازان قطع نخاعی، شاغل هستند، نمی توانند مدت طولانی در مرکز بمانند و بعد از درمان، به زندگی روزمره شان باز می گردند. به همین خاطر است که تعداد ساکنان مرکز، دائما تغییر می کند. حسینی می گوید اینجا تعداد کارکنان مرکز، ۱۳۰ تن است. پرستار، راننده، خدماتی، آشپز، باغبان، رختشوی، مسوول حمام و برخی دیگر از تخصص ها، در این مرکز فعال هستند. بین همه این کارکنان، فقط یک نفر خانم است که در بخش تغذیه مشغول به کار است،برای کادر درمان، در اینجا یکی از چالش ها مربوط به جابه جایی جانبازان است. دیسکوپاتی، عارضه ای است که معمولا پرستاران و نیروهای درمانی، با آن دست و پنجه نرم می کنند. فشارهای کاری و عصبی هم، دائما همنشین آن هاست. اما روزنه امید برای آنان، دوست داشتن همین جانبازان است که با وجود تفاوت های اخلاقی زیادی که دارند اما جملگی دوست داشتنی و ستودنی هستند. بنابراین، کادر درمان در اینجا، عشق را چاشنی کار می کنند و با وجود دشواری کار و میزان پایین حقوق ها، باز هم کار می کنند و انس و الفتی با بیماران شان برقرار می سازند. . حسینی اما، نمی خواهد وارد گلایه و نقد شود، با اینکه حرف بسیار دارد.
اما نکته ای که حسینی درباره مشکلات کار می گوید، موضوع کمبود دارو و انحصاری بودن مراکز درمان برای جانبازان است. به این معنی که این عزیزان را هر مرکز درمانی نمی پذیرد و فقط مراکز طرف قرارداد، پذیرش دارند. در بخش داروخانه هم، محدودیت ها، به همین شکل است. این مشکلات به شرکت بیمه ای که این عزیزان را پوشش می دهد، باز می گردد.
وارد عمارت مرکز می شویم. در نوع خود، یک کاخ محسوب می شود. گچکاری های زیبا و چشم نواز، تقریبا همه دیوارهای آن را پوشانده است. رنگ سبز کدری که دیوارها دارند، آرامش خاصی به فضا داده است. عمارت، چهار طبقه دارد. دو طبقه به صورت زیر زمین و دو طبقه نیز در بالای آن. در هر اتاق یک جانباز سکونت دارد. تخت، یخچال، تلویزیون، میز ناهارخوری، سینک ظرفشویی، کابینت و چند صندلی برای میهمانان، در هر اتاق، معمولا وجود دارد. حضور جانبازان، حواسمان را از زیبایی های عمارت، می گیرد و به آن سو جلب می کند. راستش، این عمارت با همه زیبایی ها و طراحی های جذاب معمارانه، در مقابل شیرینی و عظمت این جانبازان، چیز پیش پا افتاده و معمولی است.
گربه ای حنایی رنگ، در پله ها و پاگردهای عمارت، آرام و مطمئن، قدم می زند. انگار یکی از نیروهای درمانی را می شناسد. به سمت اش می رود و آن آقا هم با نایلونی که غذا در آن است، با مهربانی برخورد می کند و به اتفاق هم، از دری کوچک، به بیرون می روند. برخی از جانبازان، علاقه ای به عیادت ما ندارند و نمی پذیرندمان. در طبقه دوم فوقانی عمارت، اتاق یکی از جانبازان است که با هماهنگی آقای حسینی، ما را می پذیرد. هنوز غرق در آینه کاری های ورودی اتاق اش هستم. وارد که می شوم، تمام آرامش جهان را یک جا، در این اتاق می بینم. جانباز عزیز؛ رحمت الله عابدی در آن ساکن است. روی ویلچر نشسته و قرآن کریم به دست گرفته است. خلوت اش را به هم می زنیم اما با لبخند دوست داشتنی، از ما استقبال می کند. کتابخانه ای که در اتاق اش دارد، چشم گیر است. در گوشه دیگری از اتاق اش، یک موتور یاماها۱۰۰ قرمزرنگ که سال ها خط تولیدش متوقف شده، روی جک است. آقای حسینی می گوید، موتور برای پسر آقای عابدی است. سقف گچکاری و زیبا، این فضای دلنشین را دوست داشتنی تر کرده است.
نمازخانه و اتاق میهمان هم در داخل اتاق تعبیه شده است. در لابی زیرزمین، یک سیبیل تمرینی تپانچه، روی دیوار چسبانده شده است. معلوم است که جانبازان، گاهی در آنجا تمرین خشک می کنند. یعنی تمرین بدون فشنگ و ساچمه.
از عمارت بیرون می آییم و به ضلع جنوبی آن می رویم. آن سو که شاه نشین عمارت است، باز هم چهار ستون سنگی بلند قرار دارد که ارتفاعش شاید ده متر باشد. بزرگی و عظمت عمارت، از این سو، دیدنی تر است. و البته درخت های میوه زیادی را می شود در این سو دید. سرسبزی باغ، اینجا بسیار دلنشین است. کمی پایین تر از عمارت، یک ساختمان کوچک تر دیده می شود. به آنجا می رویم. آشپزخانه و رختشوخانه در اینجاست. به دلیل مسائل بهداشتی و گرفتاری های کرونا، از دیدن آشپزخانه صرفنظر می کنیم. اما رختشوخانه پر از لباس و ملحفه و پتوست. مسوول این بخش هم در حال کار و تمیزی. چسبیده به این ساختمان، یک استخر نسبتا بزرگی وجود دارد. اما خالی از آب است. کمی این سوتر، یک ساختمان کلبه مانند وجود دارد. می گویند گلخانه است. داخلش می رویم. چند گلدان و گل و گیاه در آن پرورش می دهند. اما جالب تر آن است که یک از حلقه های یک قنات قدیمی در این گلخانه قرار دارد. آبی زلال و خنک در آن جاری است و رطوبت دلنشینی به گلخانه داده است.
کانکسی هم کمی آن طرف تر قرار گرفته است. می گویند برای یکی از جانبازان عزیز بوده که نمایشگاه آثار هنری اش را در آن برپا کرده بوده اما به شهادت رسیده است. داخل اش چیزی نیست الان. اتاقک نگهبان هم با ده متر فاصله، قرار گرفته است. میان درختان سر به فلک کشیده. اینجا دیگر انتهای باغ است. آنقدر درخت و گیاه سر برآورده که دیوار ته باغ معلوم نیست. اما از لابه لای شاخه درخت ها، باز هم چهره نخراشیده برج ها مشخص است. در مسیر دیگری که به سمت ساختمان اداری حرکت می کنیم، ساختمان باشگاه را هم می بینیم. اما جلوی اش به عمق سه متر حفاری کرده اند و رفتن به داخل باشگاه محال شده است. اما از پشت درها و پنجره های شیشه ای اش مشخص است که چند وسیله مختصر برای ورزش دیده می شود و خط تیراندازی هم در آن وسط است.
در ساختمان جدید مرکز چسبیده به ساختمان اداری، به دیدار یکی از جانبازان می رویم. آقای علیرضا صائمیان. چهره ای خندان، دوست داشتنی، گرم و مهربان. لبخند زیبایش حتی از پشت سبیل های پرپشت اش، هویداست و به دل می نشیند. همسرش؛ خانم محمودزاده هم کنارش ایستاده. داخل یک اتاق ۲۵ متری تقریبا. در ابتدا، تابلوهای نصب شده روی دیوار اتاق، نظرمان را جلب می کند. همه با هنر منجوق دوزی و متبرک به اسامی خداوند و پنج تن آل عبا. کار آقای صائمیان است. ۱۲۶ سال زیر تیغ جراحی پزشکان رفته و همچنان مشکلاتی دارد. گلایه دارد از این ماجرا اما شور زندگی در چشم های درخشان اش، گلایه ها را به سرعت پاک می کند. او تخریبچی بوده و پاهای نازنین همچو کوه اش را در کنار مین های بعثی ها، جا گذاشته. شروع می کند با آقای حسینی رییس مرکز، به کل کل کردن. می گویند و ما ریسه می رویم.
عکس نوه های نازنین اش را هم کنار تخت اش گذاشته. معلوم است عاشقانه دوست شان دارد. لباس دوران جبهه و چفیه اش هم روی رخت آویز کنار در، آویزان است. چه شکوهی دارد این پارچه های به ظاهر ساده. روحیه اش مثال زدنی و رشک برانگیز است. می گوید ما یک بار مجروح شدیم اما خانواده های ما، بارها و بارها در مواجهه با مشکلات ناشی از زندگی با ما، جراحت برداشته اند. اشک، دور چشم هایش حلقه می زند. همسرش نیز. با اصرار جلوی دوربین می آید و از علاقه و عشقی که به همسرش و زندگی اش دارد، می گوید. غرور و افتخار را می شود در چشم های آقای صائمیان به راحتی دید. حیرت کرده ایم از این دریادلی و بزرگواری. خانم محمودزاده، درباره زندگی با یک جانباز قطع نخاعی، آنچنان صحبت می کند که انگار که هیچ نقصان و کمبودی در کار نیست. انگار همه چیز مهیا و برقرار است. و البته مگر غیر از این است؟ زندگی با عشق، یعنی همه چیز و زندگی بی عشق، یعنی هیچ. کاش فرهاد و شیرین هم اینجا بودند و یاد می گرفتند دوست داشتن را. آرام آرام بغض تمام تن و روان ما را در بر گرفته است. چشم های متعجب مان، ریز می شود و به سمت خیس شدن می رود. خانم محمودزاده، تعریف می کند، در نخستین سال های مجروحیت آقای صائمیان، به خاطر اینکه در خانه حمام نداشتند، همسرش را بغل می کرده و از میان مردم کوچه و بازار، عبور می کرده و به حمام عمومی می برده. حمام اش می کرده و باز هم با همان وضعیت به خانه بر می گردانده. نگاه متعجب و آزارنده مردم، آن هم در شهری کوچک که جملگی، یکدیگر را می شناسند، چقدر سنگین و تحمل ناپذیر به نظر می رسد. اما این دو، همچون کوه در برابر دشواری های خردکننده، ایستاده اند و فرزندانی موفق به جامعه تحویل داده اند و باز هم مانده اند خودشان دو تا. عشق قدیمی و اصیل شان، باز هم پابرجاست و چقدر دوست داشتنی ست. با حسرتی تمام ناشدنی، از بهشت کوچک شان خارج می شویم. تشنه از این همه زلالی.
سراغ یکی دیگر از جانبازان در آن ساختمان می رویم. آقای منصور فراست. در تپه های ابوقریب و در عملیات والفجر مقدماتی، مجروح و قطع نخاع شده. نور عجیبی در چهره اش دارد. لبخندش هم دیدنی ست. آنقدر شیرین و مومنانه سخن می گوید که ما فراموش می کنیم روی پایمان ایستاده ایم و او روی ویلچر نشسته. از مشکلات خودش زیاد سخن نمی گوید اما از اینکه مردم مشکل دارند، بسیار ناراحت است و می گوید، خوشی مردم، خوشی او و همرزمان اش است. کله پاچه هم بسیار دوست دارد. اهل نصیحت هم نیست. می گوید هر کس که شغل دارد نیاز به توصیه و نصیحت ندارد. همه چیز زندگی اش برقرار می شود. حرف های تلخی هم لابه لای صحبت هایش می زند. از نادیده گرفتن شان توسط مسوولان و رسانه ها تا بد شدن برخی از آدم ها و درک نکردن شرایط اقتصادی مردم. معلوم است که غم دارد. غمی بزرگ. آنقدر بزرگ که فکر می کنیم، شاید سنگینی آن، ویلچرنشین اش کرده، نه عارضه قطع نخاع. غم اش، غم مردم است. با لبخند، بدرقه مان می کند.
آقای مهدی زمانی هم در محوطه مرکز، روی ویلچر نشسته است. لباس ورزشی قرمزرنگی به تن دارد و عینکی به چشم. بانشاط و مهربان است. اما وقتی شروع به صحبت می کند، می فهمیم که او هم دلش گرفته. عینک اش هم حتی نمی تواند دلتنگی هایش را پنهان کند. می خواهد بگوید که اگر جانباز شده و پاهایش را از دست داده، برای این خاک و مردم بوده و منتی نیست. اما مسوولانی هم که به جانبازان خدمات می دهند نیز دارند وظیفه شان را انجام می دهند و منتی نباید بر سر هیچ جانبازی بگذارند. با این حال، غصه هایش را باز می خورد و حرف های امیدوارانه می زند. از دیدن و در آغوش گرفتن یک نوزاد به وجد می آید و احساس سرزندگی می کند. پیش تر هم عضو تیم ملی تپانچه جانبازان و معلولان بوده و حالا به همرزمان اش در این مرکز و جاهای دیگر، تیراندازی را می آموزد.
با برخی از کادر درمان مرکز هم صحبت می کنیم از شرایط کار در این فضا می پرسیم. حقوق هایشان بسیار کم است اما راضی اند از اینکه به بزرگوارانی که برای این مرز و بوم، جان شان را سپر کرده اند و پاهایشان را فدا، خدمت می کنند. آنها هم از جانبازان اینجا یاد گرفته اند که در کمبودها، درجا نزنند و تسلیم کاستی ها نشوند. شور زندگی در میان جانبازان، برای آنها قوت قلب می آورد و انگیزه ادامه کار.
آرام آرام، قصد بازگشت می کنیم. ۶ ساعت حضور در اینجا، همچون نسیمی دلنشین، گذشت. ما ایرانی ها رسم داریم که اگر از کسی هدیه می گیریم، به سرعت می خواهیم که لطف اش را جبران کنیم و با دادن هدیه ای به او، از شرمندگی اش در بیاییم. حالا موقع خداحافظی، آشوب و غوغایی در جان مان افتاده است که این جانبازان، پایشان را برای حفظ میهن مان و امنیت مان، هدیه داده اند، اما ما چه داریم برای جبران این هدیه های گرانقیمت؟ نمی دانیم. و شاید هیچ.
نظر شما