شب گیس های سیاهش را بر سر آسمان فرو ریخته بود، نسیم خنک، شبی از شب های خرداد را نوید می داد، خودرو بچه های انجمن طلوع بی نشان های کرمان که در حاشیه مسیر محور کرمان - بم ایستاد، الهه، مریم، ژاله، داود، فاطمه، شیوا و شهرام هر کدام از گوشه پیاده رو، فضای سبز و حاشیه راه، خود را به خودرو رساندند تا سهم شام آن شبشان را بگیرند و بروند؛ آنان نمی دانستند دیگر کی و کجا می توانند یک لقمه نان بی دغدغه و از سر فراغت بخورند.
من که کنار خودرو توزیع غذا ایستاده بودم، ناگهان خودم را بین جمعیت آدم هایی یافتم که حالا و در این مقطع زمانی، کسی از دیدنشان خرسند نمی شود؛ اینان همان بی نشان هایی هستند که کمتر کسی حتی خواهان جستن رد و نشانی از آنان است.
یکی یکی جلو می آمدند و لقمه نانی را که بچه های انجمن طلوع به تناسب کمک های خیرین برایشان تهیه کرده بودند، می گرفتند و هر کدام به گوشه ای پناه می بردند؛ بی تکلف به غذا گاز می زدند و برخی نیز لب به غذا نزده، بساط رفع خماریشان را پهن می کردند.
همانطور که نگاهم تک تک زنان و مردان گرفتار اعتیاد اطرافم را دنبال می کرد، زنی با لهجه غیرکرمانی توجهم را جلب کرد، نگاهش کردم؛ پیراهن آبی مردانه ای پوشیده و روسری اش را دور سرش بسته بود؛ سرش پایین بود و هنگام راه رفتن دست هایش در دو طرف بدنش آویزان. جلو آمد و با خانم مظفری مسئول انجمن طلوع خوش و بشی کرد و بعد لقمه نانش را گرفت و لحظه ای بعد با یک مرد، درست کنار ایستگاه شیشه ای تاکسی ها نشست.
خواستم به طرفش بروم تا با او گپ و گفتی داشته باشم اما حالت خشن و مردانه اش کمی نگرانم کرد، از خانم مظفری پرسیدم به نظرت او برای مصاحبه چطور است، خانم مظفری نگاهی به زن انداخت و بعد با خنده گفت، شیوا؟ عالیه! و بعد صدا کرد شیوا، خانم حسنی با شما کار داره.
با اینکه بارها با انجمن طلوع بی نشان ها، محل های اطراف و حاشیه شهر را رفته بودم و تا حدودی افراد درگیر اعتیاد و کارتن خواب را می شناختم اما این اولین باری بود که آن زن را می دیدم.
زن نگاهم کرد و با صدای بلند گفت: من بیام یا شما میای؟ به سمتش حرکت کردم و گفتم، من میام. شما شامت را بخور. نزدیک تر که رسیدم بعد از سلام و احوال پرسی، خودم را معرفی کردم و گفتم که قصد مصاحبه کردن با وی را دارم؛ از او اجازه خواستم بعد از خوردن شام صحبت کنیم اما زن اصرار داشت که همین حالا صحبت می کنیم.
مردی که نزدیکش نشسته بود پلاستیکی را که لقمه نان، تخم مرغ و سیب زمینی آبپز انجمن طلوع در آن پیچیده شده بود را به عنوان سفره پهن کرد و برای خوردن شام آماده شد. اما زن کیف کوچک مستطیل شکلی را از درون کیف بزرگ تر پارچه ای بیرون آورد و درش را باز کرد. اول یک لوله کاغذی را بین لب هایش گذاشت و بعد فندک و یک لوله شیشه ای با سر گرد و لوله ای دیگر را بیرون آورد و مشغول مصرف مواد شد.
با آنکه مسئول انجمن طلوع نامش را برده بود، از او نامش را سئوال کردم و او خودش را شیوا و مردی که کنارش بود را برادرش شهرام معرفی کرد، از شیوا پرسیدم نمی خواهی اول شامت را بخوری؟ او گفت نه اینطوری هم جواب میده! و ادامه داد به مصرف مواد.
پرسیدم دلت نمی خواد پاک بشی؟ شیوا گفت، می خواهم اما اراده ترک مواد را ندارم
در حالی که دود جلو صورتش را گرفته بود سئوال کردم، چی مصرف می کنی و او پاسخ داد، هروئین و شیشه! پرسیدم دلت نمی خواد پاک بشی؟ شیوا گفت: می خواهم اما اراده ترک مواد را ندارم. پرسیدم ترک مواد را امتحان کرده ای؟ جواب داد: بله اما چون خانواده مرا نپذیرفتند و بعد از ترک، کار نداشتم دوباره به مصرف برگشتم.
نگاهش کردم، سن و سالش را از روی چهره حدود ۶۰ سال حدس زدم، از او سئوال کردم متولد چه سالی هستی؟ و او خودش را متولد سال ۵۸ معرفی کرد. باور کردنی نبود چهره اش خیلی بیشتر از سنش نشان می داد، زن مهربانی بود همانطور که با او صحبت می کردم رو به برادرش کرد و گفت: برو برای خانم چندتا آجر پیدا کن که سرپا ننشیند. به او گفتم اصلا نیاز نیست، من راحتم. اما شیوا اصرار داشت که تو مهمان هستی و باید راحت بنشینی.
رو به شیوا پرسیدم درس هم خوانده ای؟ که جواب داد: دیپلم ریاضی هستم و یک دختر و یک پسر دارم؛ ادامه داد: دخترم دانشجو است و پسرم در دبیرستان درس می خواند.
او که یاد گذشته آزارش می داد، گفت: همسر اولم، پدر دخترم را سال ها قبل به جرم حمل مواد مخدر اعدام کردند و بعد از آن من از تنهایی و ناراحتی رو به مصرف مواد آوردم، حالا هم دختر و پسرم با همسر دومم زندگی می کنند.
از شیوا خواستم اراده کند تا بتواند در کانون گرم خانواده زندگی را ادامه دهد اما او اصرار داشت که دیگر برای برگشتنش دیر شده. او که به گفته خودش بیش از ۲۰ سال درگیر اعتیاد بوده اعتراف کرد خانواده دیگر او را نمی پذیرد و حتی سراغی از او نمی گیرد.
شهرام در ادامه صحبت های خواهرش گفت: ترک اعتیاد غیرت نمی خواهد، خواستن می خواهد که ما انگیزه ای برای خواستن نداریم
شهرام در ادامه صحبت های خواهرش جواب داد: ترک اعتیاد غیرت نمی خواهد، خواستن می خواهد که ما انگیزه ای برای خواستن نداریم.
او نیز که فرزند و همسرش را رها کرده و لذت آنی و البته مخرب مصرف مواد خانمان سوز را به گرمای کانون خانواده ترجیح داده، خود کارشناسی قابل است و به درستی مسائل پیرامونش را تشریح می کند.
کم کم به آنان نزدیک تر شدم، شهرام و شیوا مرا به عنوان یک دوست پذیرفتند و به قول خودشان از اینکه یک خبرنگار کنارشان بود و درددل هایشان را می شنید ابراز خوشحالی کردند.
شیوا که متوجه نوع فیلم گرفتن من شده بود از من پرسید چرا از صورتم فیلم نمی گیری؟ به او گفتم نمی خواهم کسی شما را بشناسد. اما شیوا اصرار داشت از چهره ام فیلم بگیر تا خانواده ام مرا ببیند، ببینند به چه روزی افتاده ام، تا بدانند نتیجه نپذیرفتن من در خانه چه بوده است.
وی راه امرار معاششان را جمع کردن ضایعات و هر راه دیگری اعلام کرد و این من را به فکر فرو برد؛ واقعا چه اتفاقی می افتد که یک انسان آن هم یک زن، یک مادر به جایی می رسد که پاره های وجودش را رها کند و سر در تباهی اعتیاد فرو ببرد.
او درآمد روزانه اش را از فروش ضایعات، ۵۰ تا ۱۰۰ هزار تومان اعلام و بیان کرد: هرچه در می آوریم خرج تهیه موادمان می شود در حالی که هزینه مواد روزی ۲۰۰ تا ۳۰۰ هزار تومان است.
وی افزود: پولمان را کمتر برای تهیه غذا خرج می کنیم و غذایمان را بیشتر، مردم یا انجمن طلوع می دهند.
جامعه از اول با معتادان بد تا کرده است به عنوان مثال من معتاد هستم که احتیاج به کمک دارم اما هیچ کس مرا حتی در زمان بعد ترک حمایت و پشتیبانی نمی کند و به من کار نمی دهند
شهرام که خود کارشناسی قابل در تحلیل چرایی روی آوردن افراد به اعتیاد است در حالی که تخم مرغش را پوست می کند لب به سخن گشود و گفت: جامعه از اول با معتادان بد تا کرده است، به عنوان مثال من معتاد هستم و احتیاج به کمک دارم اما هیچ کس مرا حتی در زمان بعد ترک، حمایت و پشتیبانی نمی کند و به من کار نمی دهند.
وی افزود: در مورد ساماندهی ما، مسئولان فقط حرف می زنند؛ در نهایت هر چند یک بار ما را دستگیر می کنند و به کمپ ترک اجباری می فرستند اما به محض اینکه ترک کردیم و از کمپ بیرون آمدیم ما را به امان خدا رها می کنند. اینها نمی دانند ما مریض هستیم و نمی توانیم خودمان را جمع کنیم. ما بعد از ترک مواد به چه کسی امیدوار باشیم؟
از شهرام که حالا سر درددلش باز شده بود، سئوال کردم، پیشنهادت به مسئولان برای بازگشتن ادامه دار افراد مبتلا به اعتیاد به زندگی سالم چیست؟ و او ادامه داد: من نمی گویم همه افراد معتاد مثل هم هستند، قطعا اینگونه نیست اما من یقین دارم اگر خیلی از افراد معتادی که مصرف مواد را ترک می کنند، پشتیبانی شوند و به آنان کار با درآمد کافی بدهند به خداوندی خدا این افراد دیگر به اعتیاد برنمی گردد اما فرد باید بداند جامعه او را می پذیرد.
وی در حالی که از یک کارخانه سخن گفت که به جز افراد گرفتار اعتیاد یا سابقه دار فرد دیگری را به کار نمی گیرد و این موضوع را خوشایند می دانست؛ ادامه داد: یک آدم را در نظر بگیرید که هیچ کس را نداشته باشد و جامعه هم او را حتی بعد از سالم شدن نپذیرد، قطعا او راهی جز پناه بردن به مصرف مواد و زندگی تباه خود ندارد.
جامعه، افراد را معتاد می کند
شهرام معتقد است: جامعه، افراد را معتاد می کند. وی ادامه داد: جامعه با نپذیرفتن معتادانی که مصرف مواد را ترک کرده اند، آنان را جلو خانواده خراب می کند، چرا چنین ظلمی به ما می شود؟
شهرام و شیوا مدعی هستند که اغلب کمپ های ترک اجباری اعتیاد هم با افراد معتاد برخورد درستی ندارند و چندین مورد از معتادان به دلیل رفتار نادرست با آنها جان خود را از دست داده اند.
هیچ راهی برای درآمد نداریم یعنی برایمان راهی باقی نگذاشته اند
وی تصریح کرد: ما نیاز نداریم کسی برایمان دلسوزی کند، مشکل ما این است که از خانواده و جامعه طرد شده ایم. کاری کرده اند ما برای تامین مواد دست به دزدی بزنیم، چون ما هیچ راهی برای درآمد نداریم یعنی برایمان راهی باقی نگذاشته اند، اگر صدتا در جلو ما باشد یکی از آنها باز نیست که اگر حتی یکیش باز باشد این جماعت دست به خلاف نمی زنند اما متاسفانه باز نیست!
از شهرام خواستم راهی را پیشنهاد بدهد تا افراد معتاد بتوانند به زندگی برگردند و دیگر شاهد دزدی نباشیم و او ادامه داد: تنها راه حل در پشتیبانی از افرادی که ترک می کنند خلاصه می شود، باید به این افراد کار بدهند و بعد از ترک مواد هم حامی آنها باشند.
وی اظهارداشت: رفتار حتی یک فروشنده با افراد معتاد مانند مشتریان دیگر نیست؛ برای همین از من خواست با او به سوپری بروم و من با دوربین روشن همراهیش کردم.
شهرام درست می گفت، در رفتار فروشنده با شهرام رعایت عزت نفسی دیده نمی شد، هر چند من نتوانستم تمام صحنه ورود شهرام را به سوپری فیلمبرداری کنم اما پرواضح است که جامعه افراد دچار اعتیاد را بیشتر مجرم می شناسد تا بیمار!
شرایط کمپ های اجباری
وی افزود: اگر یک معتاد را ببرند کمپ و غذای کمی به او بدهند و از نظر عاطفی تامین نشود به نظر شما این فرد ترک می کند یا اشتیاقش به مصرف مواد بیشتر می شود؟ نباید توقع داشت با وجود شرایط اسفناک کمپ های اجباری افراد مواد را ترک کنند و در ترک بمانند.
شهرام ادامه داد: یک روز در کمپ ترک اعتیاد بودم که یک نفر برای بازدید به کمپ آمد، من جلو رفتم و به او گفتم شما برای من محترم هستید اما از شما درخواستی دارم و ادامه دادم: این چه کاری است که هر چند یک بار ما را برای ترک به کمپ می آوردید و ما دوباره بیرون معتاد می شویم و این چرخه معیوب دوباره ادامه پیدا می کند؟، چرا فکری نمی کنید که جلو این هزینه های بیخودی گرفته شود، چرا از این افراد بعد از ترک حمایت نمی کنید؟ این آقا به من گفت: این یک خلاء است که در فکر پر کردنش هستیم.
خیلی از این افراد شغلی در بازویشان دارند اما چون جامعه آنها را نمی پذیرند حتی بعد از به دست آوردن سلامتیشان هم امکان امرار معاش ندارند
وی در حالی که افراد کارتن خواب و معتاد اطراف را نشان می داد گفت: خیلی از این افراد شغلی در بازویشان دارند اما چون جامعه آنها را نمی پذیرد حتی بعد از به دست آوردن سلامتی هم امکان امرار معاش ندارند.
شیوا بیان کرد: یکی از همین افراد که اینجا می بینی، نویسنده بوده، حالا با پشتوانه خانواده ترک کرده و در کمپ مسئولیت دارد.
حالا شیوا و شهرام مرا کاملا پذیرفته بودند؛ از این فرصت استفاده کردم و از آنها سئوال کردم در صورتی که من قول حمایت به آنها بدهم حاضرند اعتیاد را ترک کنند؟ شیوا و شهرام به هم نگاه کردند و گفتند معلومه که حاضریم.
من به شهرام و شیوا قول دادم هر کمکی از دستم بر بیاید برای برگشتن سلامتشان انجام دهم، آن دو نفر هم قول دادند سه شنبه هفته آینده به انجمن طلوع بیایند تا راه زیبای بازگشت به زندگی را آغاز کنیم.
خانم مظفری که شاهد صحبت های من با شهرام و شیوا بود از کمک های بی اساس مردم به فردی که تازه اعتیادش را ترک کرده بود یاد کرد و گفت: او که تازه از کمپ برگشته بود بعد از دریافت پول از آن فرد، بلافاصله مواد تهیه و مصرف کرد.
حالا شب به نیمه رسیده بود، از شیوا پرسیدم شب ها را کجا می گذارنید و او گفت: اتاقکی داریم. شهرام ادامه داد: منظورش از اتاق این است که ما گوشه یک زمین خالی با چوب، و شاخ و برگ درختان مکانی را برای استراحت فراهم کرده ایم. شیوا خنده ای کرد و گفت: مثل تارزان! و بعد لقمه ای را که از قبل آماده کرده بود به دهانش گذاشت و با فشار آن را فرو برد.
باید از شهرام و شیوا خداحافظی می کردم اما انگار این مصاحبت برای آنان که به قول خودشان سال هاست به حساب نیامده اند، آنچنان خوشایند بود که از من خواستند آنها را رها نکنم و من هم قول دادم با استفاده از کمک های خیرین، بهزیستی و ارگان های مربوطه برای بازگشتن آنها به آغوش خانواده کوتاهی نکنم.
شهرام و شیوا می گویند کاش مسئولان هم مثل شما ما را می دیدند و کنار ما می نشستند و از خودمان سئوال می کردند که چه مشکلی دارید که الان اینجا و در این شرایط هستید؟
صدای رفت و آمد خودروها کمتر شده بود، ستاره ها از پشت ابرهای پراکنده آنچنان تلالو داشتند که می شد ساعت ها به آنها خیره ماند و به سرگذشت آدم هایی فکر کرد که چه در گذشته و چه اکنون زندگی را آنگونه ساخته اند که خواسته اند. هر کدام به نوعی که خود داستان هایی جداگانه با هزار توی اتفاقات و فراز و نشیب هاست.
نظر شما