دختران نازپرورده ای که انباردار مهمات شدند

تهران- ایرنا- دختران نازپرورده و نازک‌نارنجی که در دوره آموزش می‌ترسیدند برای نگهبانی به بالای برج بروند با وجود تمام سختی‌ها برای کمک به رزمندگان در شهر ماندند. چون نیروها کم بود و مردان برای مقابله با بعثی‌ها به خط مقدم و لب مرز می‌رفتند، انبار مهمات را به ما سپردند، خانم‌ها خیلی اصرار کردندبه ما هم اسلحه بدهند، اما شهید جهان‌آرا نپذیرفت.

هر جایی که می‌رفتم وقتی به خرمشهر بازمی‌گشتم نفس راحتی می‌کشیدم؛ چون عاشقانه آنجا را دوست داشتم و به اعتقاداتمان پایبند بودم؛ نه‌تنها من بلکه همه مردم خرمشهر حاضر بودیم هر کاری که لازم بود را انجام دهیم تا ذره‌ای از خاکمان به دست دشمن نیفتد.

فریبا موحد به‌عنوان معلم در آموزش پرورش استخدام و در شادگان (بخشی از خرمشهر بود در ۲۰ کیلومتری دارخوین قرار داشت) بین خرمشهر و اهواز به دانش‌آموزان تدریس می‌کرد، تابستان که مدارس تعطیل بود از ۱۵ تا ۳۱ شهریور سال ۱۳۵۹ در آخرین دوره آموزشی ذخیره سپاه پاسداران که در یک پادگان در پنج‌کیلومتری خرمشهر برگزار می‌شد، شرکت کرد در این کلاس‌ها بانوان استفاده از اسلحه، تیراندازی، خیز و نیم‌خیز را فراگرفتند و برخی از دختران را که بیشتر آنها نوجوان و در سنین ۱۶ تا ۱۸ سال قرار داشتند با اسلحه برای نگهبانی به برجک‌های پادگان می‌فرستادند.

انبار مهمات را به ما سپردند خانم‌ها خیلی اصرار کردند به ما هم اسلحه بدهند تا با بعثی‌ها مبارزه کنیم؛ اما شهید جهان‌آرا نپذیرفتاین بانوی ایثارگر در بیان خاطرات خود از جنگ چنین روایت می‌کند: ۱۹ سال سن داشتم که ۳۱ شهریورماه همان سال جنگ شروع و نیروهای بعثی تا پشت دارخوین پیشروی کردند، از خانم‌هایی که دوره‌های ذخیره سپاه را پشت سر گذاشته بودند، خواسته شد برای دفاع از شهر به نیروهای نظامی کمک کنند، من از سوی آموزش‌وپرورش به‌عنوان مأمور به خدمت به نیروهای ذخیره سپاه پاسداران پیوستم، آن دختران نازپرورده و نازک‌نارنجی که در دوره آموزش در پادگان می‌ترسیدند برای نگهبانی به بالای برج بروند با تمام سختی‌هایی که وجود داشت برای کمک به رزمندگان در شهر ماندند.

آن موقع سپاه تازه‌متولدشده بود قبل از آن کمیته وجود داشت؛ چون نیروها کم بود و مردان برای مقابله با بعثی‌ها به خط مقدم و لب مرز می‌رفتند، انبار مهمات را به ما سپردند خانم‌ها خیلی اصرار کردند به ما هم اسلحه بدهند تا با بعثی‌ها مبارزه کنیم؛ اما شهید جهان‌آرا نپذیرفت.

برخی اوقات دختران در یک‌کیلومتری جبهه قرار داشتند

آن موقع کل خرمشهر جبهه حساب می‌شد، برخی اوقات نیروهای بعثی پیشروی می‌کردند و ما در یک‌کیلومتری جبهه قرار می‌گرفتیم، بیشتر مردم از ترس جانشان از خرمشهر رفتند و شهر خالی شد، حتی خانواده نیروهای ذخیره سپاه هم رفتند؛ اما دخترانشان با اصرار در خرمشهر ماندند، ما در مقرهایی که در نظر گرفته بودند ماندیم، برخی اوقات از صاحبخانه‌ها اجازه گرفته می‌شد و مقر ما یک‌خانه شخصی بود، آخرین مقر بانوان در خرمشهر خانه فردی به نام کوکب زاده بود. بیشتر خانه‌ها در خرمشهر طوری است که اگر یک تا دو متر پی خانه کنده شود به آب می‌رسیم، یعنی نمی‌شد برای خانه‌ها زیر زمین درست کرد و اگر کسی می‌خواست در خانه‌اش زیرزمین بسازد باید از بتن و سیمان زیادی استفاده می‌کرد.

خانه کوکب زاده از معدود خانه‌هایی بود که زیرزمین داشت و ما می‌توانستیم مهمات را به آنجا ببریم، ستون‌پنجم یعنی جاسوسان در شهر زیاد بودند و به دشمن گرا می‌دادند تا آنجا را با خمپاره مورد هدف قرار دهند، اما با وجود ترسی که وجود داشت و ممکن بود زمانی که اطراف خانه را خمپاره می‌زدند یک تیر داخل انبار مهمات بیفتد و ما با خاک یکسان شویم؛ اما باز همه دختران جسورانه بر ترس خود غلبه کردند و پای‌کار ماندند.

شکار تانک‌های بعثی‌ها توسط پسر ۱۷ساله

شهید قاسم داخل زاده که تک پسر خانواده بود با ترفندی از ارتش آرپی‌جی گرفته بود آن زمان کسی این وسیله را ندیده بود، چه برسد بخواهد با آن کار کند، او نزد ما آمد آرپی‌جی پر از گریس بود به دختران گفت که بیایید گریس اینها را پاک کنید، می‌خواهم اینها را برای شلیک به بچه‌ها بدهم در حال تمیزکردن آنها بودیم که به یکباره گفت دیر شده نمی‌خواهد با همین گریس‌ها آرپی‌جی را می‌برم، آنها را به سید صالح موسوی که یک پسر ۱۷ساله بود و فقط او از بین رزمندگان به‌خوبی می‌توانست با آرپی‌جی تانک‌های بعثی‌ها را مورد هدف قرار دهد، داد تا تانک‌ها را شکار کند.

غذا خوردن با دست های کِبِره بسته

بسیاری از رزمندگان دانش‌آموزانی بودند که از پشت میز و صندلی‌های مدرسه به جبهه آمدند و دوره خاصی را ندیده بودند فقط تعدادی از ما آموزش‌های محدودی دیده بودیم؛ مثلاً به ما گفته بودند اگر صدای صوت شنیدید؛ یعنی خمپاره است زمانی که در دوره آموزشی به ما می‌گفتند خیز یک یا سه ثانیه بردارید دختران می‌گفتند لباس‌هایمان کثیف می‌شود و موضوع را جدی نمی‌گرفتند با این شرایط ما وارد جنگ شدیم و به شرایطی رسیدیم که به‌خاطر نبود آب‌دست‌هایمان کبره‌ بسته بود و با همان دستان کثیف بر روی یک در قابلمه از مسجد جامع برای ما غذا می‌آوردند و ما مجبور بودیم آن را با دست بخوریم. بااین‌وجود از زندگی و دیدن این صحنه کیف می‌کردیم و با صدای بلند می‌خندیدیم.

تاول‌زدن دست دختران و زمین‌خوردن آنها بر اثر حمل جعبه مهمات

جعبه مهمات بسیار سنگین بود و دسته‌های آنها از کنف و تیز بود، کف دستانمان تاول می‌زد فردا باوجوداینکه دستانمان زخم بود مجبور بودیم جعبه‌ها را داخل ماشین‌ها بگذاریم یا آنها را از ماشین بیرون بیاوریم. یکی از دختران جثه ضعیفی داشت و ریزنقش بود او وقتی می‌خواست جعبه مهمات را جابه‌جا کند از شدت سنگینی پایش می‌پیچید و چندمرتبه بر روی زمین می‌افتاد بعد بلند می‌شد آنها را با هم جمع و با یکدیگر حمل می‌کردیم.

قطعی آب و برق و کمبود مواد غذایی

شهریور در جنوب کشور به خرماپزان معروف است؛ چون هوا به‌شدت شرجی است و بخار هوا همراه با گرمای زیاد است، مثل‌اینکه آدم در سونای داغ باشد در این زمان رطب‌های نارس می‌پزد و به خرما تبدیل می‌شود، در این شرایط با قطعی آب و برق بچه‌ها به‌شدت تشنه می‌شدند؛ علاوه بر اینکه آب رودخانه هم کثیف بود و نمی‌شد از آن نوشید نمی‌توانستیم حتی لب رودخانه برویم؛ چون در آن‌سوی آب بعثی‌ها قرار داشتند و شلیک می‌کردند.

چون مواد غذایی خیلی کم به دست رزمندگان و افرادی که در مسجد جامع بودند، می‌رسید قبل از اینکه مردم شهر را ترک کنند اجازه گرفته شده بود اگر در خانه‌هایشان مواد غذایی وجود داشت آنها را برداریم. در شرایطی که نیرو و مهمات محدود بود، دشمن تأسیسات آب و برق را مورد هدف قرار داده بود و مواد غذایی بسیار محدود بود و آب وجود نداشت، رزمندگان توانستند دو ماه در برابر دشمن ایستادگی کنند.

با وجود تشنگی نوشیدنی را به رزمندگان می‌دادیم

تا مدت‌ها بعثی‌ها در یک تا دو کیلومتری ما در شهر بودند، یک روز حسین فرزانه که فرمانده ما بود تعدادی قوطی آناناس و یک قالب یخ به مقر ما آورد، ما به همدیگر گفته بودیم اینها را نخوریم و برای رزمندگانی که خسته از نبرد می‌آیند بگذاریم، قوطی‌های آناناس‌ها را باز و در یک قابلمه بزرگ خالی کردیم و یک‌تکه یخ بزرگ داخل آن انداختیم؛ باوجوداینکه مهمات را بلند می‌کردیم و آنها را از داخل کامیون بیرون می‌آوردیم یا داخل کامیون‌ها می‌گذاشتیم و به رزمندگان تحویل می‌دادیم و بسیار خسته و تشنه بودیم؛ اما چون قرار بود لب به آن نوشیدنی نزنیم و آن را به رزمندگانی که عطششان زیاد است بدهیم، از خوردن خودداری می‌کردیم؛ وقتی رزمندگان یک لیوان آب آناناس می‌خوردند می‌گفتند: دست شما درد نکند زنده شدیم، داشتیم از شدت تشنگی تلف می‌شدیم ما از رضایت آنها بسیار خرسند می‌شدیم.

یک روز در مقر منتظر غذا بودیم؛ اما کسی برای ما غذا نیاورد، دختران به حدی دچار ضعف و بی‌حالی شده بودند که ناگزیر شدم گوشه نان‌هایی را که شب قبل بعد از خوردن شام برای مورچه‌ها و حیوانات زیر یک درخت نخل ریخته بودیم را جمع، بعد آنها را کمی تکاندم و فوت کردم و به همراه بچه‌ها با ولع خاصی خوردیم.

از فرط گرسنگی خوردن گوشه‌های نان و خرما برایمان بسیار لذیذ بود، ما در این شرایط از زندگی لذت می‌بردیم؛ چون می‌توانستیم برای شهرمان کاری انجام دهیم.

آن زمان مادیات برایمان مهم نبود، اگر لباسی بود به همدیگر می‌گفتیم شما آن را بپوش و حتی حاضر بودیم سهم آب و غذای خود را به کسی که بیشتر نیاز دارد بدهیم یا صبر می‌کردیم وقتی همه سیر می‌شدند اگر چیزی می‌ماند، می‌خوردیم آن زمان از خودگذشتگی زیاد بود و اکنون این فرهنگ باید بین نسل جوان نهادینه شود.

اخبار مرتبط

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha