ربابه شریف نجدبلاغی همسر شهید بهمن کرمی است که زیر فشارهای دنیوی خم به ابرو نمیآورد و به مانند «ربابه» پس از شهادت جگرگوشهاش استوار سخن میگوید؛ هرچند که نیک میداند همسر و فرزندانش داوطلبانه و در لباس بسیجی به جبهه حق علیه باطل رفتهاند و در این دوره پیری در کنارش نیستند.
اینگونه بیان میکند که تقدیم شهید به اسلام و انقلاب نصیب هرکسی نمیشود و شهادت همسر و سه پسرش و جانباز شدن یکی دیگر از ۶ فرزندش آزمون الهی است که به واسطه معرفت دینی باید بتواند از آن سربلند بیرون بیاید.
«جواد بیرامزاده» رئیس بسیج رسانه آذربایجانشرقی که حضور تعدادی از خبرنگاران برای مصاحبه با این مادر شهید را ترتیب داده، در این حین از اعجاز و معنویت مادران شهید میگوید و اینجاست که معرفت این مادر شهید و شباهتش به «ربابه» بار دیگر احساس میشود.
سرهنگ پاسدار حمید ساعدی، جانشین فرمانده سپاه مراغه که جمع خواهران و برادران خبرنگار را همراهی کرده تا بیش از پیش با این مادر آسمانی آشنا شوند نیز در سخنانش معرفت و لبیکگویی به رهبری را کلید حل بسیاری از مشکلات بیان میکند.
از مراغه تا کربلا راه دوری نیست
آری شباهتهای قابل تاملی به «رباب» مادر بابالحوائج دارد که آنها را نمیتوان تنها در نام مشترکشان خلاصه کرد؛ مشابهتهایی که «معرفت»، اصلیترین فصل اشتراکشان است و نشان میدهد که از مراغه تا کربلا هم راه دور و درازی نیست.
همانطور که در مرثیههایش پس از شهادت علیاصغر(ع) با تیر سه شعبه، معرفتش به سیدالشهدا را بیان میکند؛ این مادر سه شهید هم شناخت و محبتی قدسی به ولی امر مسلمین دارد که در عریضههای آسمانیاش به روشنی پیداست.
اگر یاران با وفای امام حسین (ع) با خواست و اراده خود در کربلا حضور یافته بودند، چهار شهید ربابه و فرزند جانبازش «اکبر کرمی» نیز با الهام گرفتن از عاشورائیان و در قامت بسیجی به جبهه اعزام شدهاند.
علاوه بر فرزند شهیدش «اصغر»، نه تنها دو فرزند دیگرش با نامهای «رسول» و «سیروس» بلکه همسرش مرحوم حاج بهمن کرمی را هم در جمع شهیدانش میبیند و به هیچ وجه گمان نمیکند که کشته شده باشند زیرا به «عِندَ رَبِّهِم یُرزَقونَ» اعتقادی راسخ دارد.
خودش که میگوید با قدرت ایمان و توسل به ۱۴ معصوم، جای خالی داشتههایش را حس نکرده و از سخنانش هم پیداست که هرآنچه بر زبان جاری میکند از روی شناخت است و محبتاش به اهل بیت از معرفتش نسبت به این مکتب نشات میگیرد.
این مادر سه شهید اینگونه ادامه میدهد که «هرچقدر فشار دنیا روی شانههایم سنگینتر شد، خودم را بیشتر در دنیایی از معنویت غرق کردم و قرآن و مسجد قدرتی به من عطا کرد که بتوانم شرایط را تحمل کنم».
زنانی که از وی شناخت دارند، میگویند که جلسه آموزش قرآن را در مسجد امام باقر (ع) مراغه با چند نفر آغاز کرد و تعداد زنان حاضر در این آموزشها رفتهرفته بیشتر شد تا جایی که ظرفیت آن مسجد کوچک جوابگو نبود.
این مادر شهید روزی برای بازسازی مسجد و ساخت مسجد بزرگتر نذر کرد و خودش هم برای ساخت آن کمر همت بست تا جایی که سهیه آهن در اوایل انقلاب را به مسجد اهدا، و انشعاب گاز مسجد را قبل از خانه شخصی خود خریداری کرد.
مادر شهیدان کرمی: همه فرزندانم فدای اسلام و انقلاب
مادر شهیدان کرمی در حالی که «اکبر» یکی دیگر از پسرانش را در کنارش دارد، بیان میکند: اصغر که شهید شد، احمد را بغل داشتم و خم به ابرو نیاوردم؛ همه فرزندانم فدای اسلام و انقلاب.
وی به گفته خودش شهادت فرزندانش را پیش از وقوع و در میان خواب و بیداری حس میکرد و به این مرحله از معرفت رسیده است که «تقدیم شهید به هر کسی نصیب نمیشود».
«حاج بهمن خدمتکار مدرسه بود و مرا با ۶ فرزند تنها گذاشت و به جبهه رفت؛ مجبور شدیم تا محل زندگی خودمان را هم عوض کنیم؛ به خانه نیمهکاره خودمان در خیابان معلم شمالی که در ابتدا آب هم نداشت، نقل مکان کردیم و فرزندانم یکی پس از دیگری با سن کم به جبهه رفتند».
این مادر شهید که خاطرههایش حس و حال ایثار و شهادت دارد، اینگونه ادامه میدهد که سیروس تنها ۱۶ سال داشت که به جبهه رفت؛ اصغر طلبه بود و تنها یک هفته مانده به قطعنامه ۵۹۸ به شهادت رسید.
بلافاصله پس از تشییع اولین شهیدمان به جبهه برگشتیم
حاج اکبر، فرزند جانباز و در قید حیات این مادر نیز بیان میکند: پیکر «سیروس» را پدرم و برادرم (رسول) با قطار به مراغه آوردند و به بنده هم مرخصی دادند تا در مراسم تشییع شرکت کنیم اما بلافاصله پس از آن به جبهه برگشتیم.
وی ادامه میدهد: ما دل در گرو اسلام و انقلاب داریم و همهچیز را مدیون شناخت و معرفت دینی مادر و پدر شهیدمان هستیم.
سر برادرم «رسول» جلو چشمانم از بدنش جدا شد
وی که راننده لودر و در حقیقت جزو سنگرسازان بیسنگر دوران دفاع مقدس بود، ادامه میدهد: رسول در عملیات کربلای پنج و جلو چشمان من سرش از بدنش جدا شد؛ شب قبل از آن یکی از برادران دینی و رانندگان لودر با نام «اسماعیل قهوهچیان» پشت فرمان به شهادت رسید؛ جنازهاش را به پشت جبهه آوردم و در سنگر خوابم برد؛ برادرم رسول را همراه شهید قهوهچیان در خواب و رویا دیدم که میدوند و مرا جا گذاشتند.
وی اضافه میکند: وقتی دنبال رسول به چادر فرماندهی حاج آقا امین در شلمچه رفتم، گفتند که رسول با یکی دیگر از رزمندگان اهل زنجان با نام اصغر برای آوردن آب رفتهاند؛ اصغر در بهزیستی و در جمع کودکان بیسرپرست بزرگ شده بود و بعدها به مزار این شهید در زنجان هم رفتم.
«اکبر لودرچی» دوران دفاع مقدس با چشمانی پر از اشک بیان میکند: صدای برخورد دو عدد مینی کاتیوشا در همان نزدیکی به گوش رسید؛ ترکش سر هر دو نفرشان را از بدنشان جدا کرده بود اما عطر رسول را حس میکردم؛ بدنش در حال لرزه و خونش در حال فوران بود؛ وقتی کارت شناسایی را نگاه کردم، مطمئن شدم که پیکر برادرم است.
اکبر لودرچی: بلافاصله پس از شهادت برادرم، برگشتم تا خاکریز دیگری را درست کنم و امیدوار بودم تا من هم شهید شوم غافل از اینکه بهشت را به بها دهند نه به بهانه
وی میگوید: پیکر آن دو شهید را کنار کشیدم و به سراغ نیروهای کمکی رفتم؛ پس از آنکه شهادت آنان را اطلاع دادم، برگشتم تا خاکریز دیگری را درست کنم و امیدوار بودم تا من هم شهید شوم غافل از اینکه بهشت را به بها دهند نه به بهانه.
حاج اکبر ادامه میدهد: هر نفر هشت ترم باید درس بخواند تا از دانشگاه مدرک کارشناسی بگیرد اما من هشت سال در دانشگاه جبهه تلاش کردم و از مکتب شهادت فارغالتحصیل نشدم؛ برخی دانشجویان نابغه حتی پس از یک ترم هم فارغالتحصیل شدند و به درجه رفیع شهادت رسیدند اما من با ۴۷ ماه جبهه اکنون باید این شرایط را تحمل کنم.
شهادت برادرم را به همسنگریهایم هم نگفتم و مشغول کار بودم؛ گویا فرمانده ما که از شهادت برادرم باخبر شده بود، میخواست مرا به بهانه شهادت همسنگرم «اسماعیل قهوهچیان» به مرخصی بفرستد.
پیکر اسماعیل و برادرم را خودم با آمبولانس حمل کردم
«آمبولانس را برداشتم و با دستور فرمانده لشکر به مرخصی رفتم؛ در میانه راه یکی از رزمندگان که به «دایی» معروف بود، از من خواست تا پیکر دو شهید را هم با خودم به پشت جبهه ببرم؛ چفیه آن دو شهید را نگاه کردم و بدون اینکه بگویم آنها را میشناسم، پیکرشان را در داخل آمبولانس گذاشتم؛ با اسماعلی به اندازه رسول صمیمی بودم تا جایی که حقوق ۲ هزار تومان ماهانه را به نشانه برادری و صمیمیت داخل چفیه میریخیتم و دوباره تقسیم میکردیم.
حین رانندگی با اسماعیل و رسول صحبت میکردم و به ناگاه با یک خاکریز برخورد کردم؛ یک خودرو فرماندهی هم از سر رسید و وقتی برای سرزنش کردنم بابت رانندگی بد به سراغم آمدند، مرا شناختند و متوجه شدند که پیکر برادرانم را حمل میکنم؛ در نهایت برای ادامه مسیر رانندهای به من دادند و آن پیکرها با هواپیما به مراغه منتقل شدند.
هر سه فرزند این مادر با اصابت ترکش شهید شدند
رئیس بنیاد شهید و امور ایثارگران مراغه نیز در مورد نحوه و تاریخ شهادت سه فرزند این مادر بیان میکند: سیروس و رسول کرمی هر دو در یک سال و طی سال ۱۳۶۵ به شهادت رسیدند.
سلمان اسلامی اظهار داشت: سیروس کرمی که در سال ۱۳۴۲ در مراغه متولد شده بود، در دوره اول راهنمایی به عنوان بسیجی به جبهه اعزام شد و در پنجم فروردین ۱۳۶۵ در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.
وی اضافه کرد: رسول کرمی متولد ۲۰ آذر ۱۳۴۵ در مراغه نیز تا پایان دوره راهنمایی درس خوانده و در حالی که طلبه بود با لباس بسیج در جبهه حاضر شد؛ وی در ۱۴ بهمن ۱۳۶۵ در شلمچه و بر اثر اصابت ترکش به سر شهید، و پیکر او در گشنزهرای این شهرستان به خاک سپرده شد.
وی ادامه داد: اصغر کرمی متولد پنجم دیماه ۱۳۵۰ در مراغه نیز وقتی دانشآموز سوم راهنمایی بود، در قالب بسیجی به جبهه اعزام شد و در ۲۸ خرداد ۱۳۶۷ در ماووت عراق و بر اثر اصابت ترکش شهید شد.
به گزارش ایرنا یک جمله طلایی مادر شهیدان کرمی هنوز هم در برخی از محافل مراغه بیان میشود که نقش زنان در پشتیبانی از جنگ تحمیلی را به خوبی نشان میدهد؛ وی طی همان دوران جنگ تحمیلی و در پشت تریبون در میدان مصلی گفته بود که «اگر آقایان خسته هستند و مراجع اجازه میدهند، زنان آمادهاند تا به جبهه بروند و رودررو بجنگند».
نظر شما