به گزارش خبرنگار تاریخ و اندیشه ایرنا به نقل از لهوف، راوی میگوید حسین بر زمین نشست و به خواب رفت. سپس بیدار شد و فرمود: خواهرم! همین الان جدم محمد، پدرم علی، مادرم فاطمه و برادرم حسن را به خواب دیدم. همگی گفتند: ای حسین به زودی نزد ما خواهی آمد.
زینب که این را شنید، سیلی به صورت خود زد و صدا به گریه بلند کرد.
حسین به او گفت: آرام بگیر و دشمن را ملامتگوی ما نکن.
توصیه امام (ع) به یارانش
شب فرا رسید. حسین، یارانش را جمع کرد و گفت: من نه یارانی نیکوتر از شما میشناسم و نه خاندانی بهتر از خاندان خود. خداوند به همه شما پاداش نیکو دهد. شبانه حرکت کنید. هر یک از شما دست یکی از خانواده مرا بگیرد و در تاریکی شب پراکنده شود. مرا با اینان [لشکر عمر سعد] بگذارید که جز من با کسی کاری ندارند.
برادران و فرزندان و فرزندان عبدالله بن جعفر یکصدا گفتند: چرا چنین کنیم؟ برای این که پس از تو زنده بمانیم؟
این سخن را نخستینبار عباس بن علی گفت و دیگران به دنبال او.
حسین سپس رو به فرزندان عقیل کرد و گفت: کشتهشدن مسلم از خانوادهتان برای شما کافی است. من اجازه میدهم شما راه خود بگیرید و بروید.
پیوستن دشمنان به امام (ع)
به روایت دیگر حسین که چنین گفت، همگی خاندان او گفتند: مردم چه میگویند و ما به مردم چه بگوییم؟ بگوییم رئیس و بزرگ و پسر پیامبر خودمان را رها کردیم و در رکابش نه تیری انداختیم و نه نیزهای به کار بردیم و نه شمشیری زدیم؟ به خدا قسم هرگز از تو جدا نخواهیم شد، بلکه به جان و دل نگهدار تو خواهیم بود تا آنکه در برابر تو کشته و به سرنوشت تو دچار شویم.
سپس مسلم بن عوسجه برخاست و گفت: ما تو را اینطور رها کنیم و برویم درحالی که دشمن گرداگرد تو را گرفته است؟ من هستم تا نیزهام در سینه دشمنان بشکند. تا قبضه شمشیر در دست دارم با شمشیر میزنمشان. اگر اسلحه نداشته باشم با پرتاب سنگ با آنها خواهم جنگید. از تو جدا نخواهم شد تا با تو شربت شهادت را بنوشم.
زهیر بن قین برخاست و گفت: قسم به پروردگار این پسر پیامبر، دوست دارم کشته شوم، سپس زنده شوم و هزار بار این عمل تکرار شود ولی خداوند کشتهشدن را از تو و این جوانان و خاندانت باز گیرد.
جمعی دیگر از یاران حضرت به همین مضامین سخن گفتند.
آن شب (شب عاشورا) حسین و یارانش تا صبح، مناجات و ناله کردند. سی و دو نفر از سربازان عمر سعد که گذارشان به خیمههای حسین افتاد به او ملحق شدند.
راوی میگوید: همین که سحر شد، حسین دستور دارد خیمهای برپا کنند تا در ظرف بزرگی که مشک فراوان در آن بود، نوره گذاشتند. سپس برای تنظیف داخل خیمه شد.
روایت شده است که بریر بن خضیر همدانی و عبدالرحمن بن عبدریه انصاری در خیمه ایستاده بودند. در این حال بریر خوشحال و خندان بود.
عبدالرحمن به بریر گفت: چرا میخندی؟ حالا که وقت شوخی و خنده نیست.
بریر گفت: من اهل شوخی نیستم. شوخی این وقت من از فرط خوشحالی به سرنوشتی است که در پیش داریم.
منبع: لهوف، سید بن طاووس، مترجم: سیداحمد فهری زنجانی
نظر شما