شهید حاج قاسم سلیمانی با وجود جایگاه و نقشش در سالیان دفاع مقدس، تامین امنیت کشور به خصوص استانهای جنوب و شرق و سپس مبارزه با تروریسم و افراطیگری در غرب آسیا که او را به یکی از محبوبترین چهرههای ایران و منطقه مبدل ساخته، کمتر مقابل لنز دوربینها و میکروفن خبرنگاران حاضر میشد و بیشتر آنچه از او شنیدهایم در جریان سخنرانیهایش بوده که اغلب آنها در جمع همرزمانش ایراد شده است.
با این حال، سردار گاه مخاطب مصاحبههایی بود که به دلیل نادر بودن، تبدیل به گفتوشنودهایی ناب و ماندگار شدهاند.
حاج قاسم بعد از تصدی مسئولیت فرماندهی سپاه قدس که با حکم مقام معظم رهبری در پانزدهم بهمنماه سال ۱۳۷۶ آغاز شد، گفتوگویی درباره ابعاد جنگ ۳۳ روزه حزب الله لبنان با رژیم صهیونیستی (تابستان ۱۳۸۵) داشته که به پیامدهای این رخداد و تاثیر آن بر هندسه جدید منطقه پرداختهاست.
سربازان شهید در کلام فرمانده شهید
سردار سلیمانی هر چند در این گفتوگو به شرح احوال سردارانی چون «عماد مغنیه» پرداخته اما گریزی به روایت سربازانِ شهید دفاع مقدس داشته که بخشی از این روایت در ادامه آمده است:
از عوامل بر حق بودنمان در جنگ، آن روحیاتی بود که از رزمندگانمان بروز میکرد و بیشتر شباهت داشت به حالت سیر و سلوک و برداشته شدن حجابها؛ آنان از ورای حجابها و ورای پردهها سخن میگفتند.
شهید سلیمانی: از عوامل بر حق بودنمان در جنگ، آن روحیاتی بود که از رزمندگانمان بروز میکرد و بیشتر شباهت داشت به حالت سیر و سلوک و برداشته شدن حجابها؛ آنان از ورای حجابها و ورای پردهها سخن میگفتند یک وقت شاید یک سال و نیم قبل از عملیات کربلای پنج، ما در شـلمچه بودیم و میخواستیم آنجا عملیات بکنیم و بـرای اینکـه دشـمن متوجـه ما نشـود، نیروهای اطلاعات عملیاتمان را مسـتقر کرده بودیم.
مقابل ما آب بود و آن روز دو نفر از بچههای ما به نام «حسین صادقی» و «اکبر موساییپور» بـه شناسایی رفتنـد اما برنگشـتند.
یک برادری ما داشـتیم که خیلی عارف بود؛ نوجوان مدرسهای بود، دانشآموز بود اما خیلی عارف بود. یعنی شاید در عرفان عملی، کم مثل او پیـدا میشـد؛ بـه درجهای رسـیده بـود کـه بعضـی از اولیای هفتـاد- هشـتاد و بـزرگان عرفـان، بعـد از مدت طولانی میرسیدند.
من در اهواز بودم که این برادر نوجوان ما با بیسیم راکال با من تماس گرفت و گفت بیا اینجا. من رفتـم آنجا. آن بـرادر ما گفـت اکبـر موسـاییپور و صادقـی برنگشـتند. خیلـی ناراحـت شـدم و گفتـم ما هنوز شـروع نکردیم، دشمن از ما اسیر گرفت و این عملیات لو رفت و بـا عصبانیـت این حرف را بیان کردم.
من یک روز آنجا ماندم و بعد برگشتم، چراکه جبهههای متعددی داشتیم. دو روز بعد دوباره آن برادر ما با من تماس گرفت و گفت بیا؛ من هم رفتم. آن برادر ما که اسمش «حسین» بـود، بـه مـن گفت که فردا اکبر موسـاییپور برمیگـردد. به او گفتم حسین چه میگویی؟ حسین، یک خندهی خیلی ظریفـی آن گوشهی لبـش را باز کرد و گفـت «حسـین پسر غلامحسین» این را میگوید. اسم پدرش غلامحسین بود؛ او هم دبیر خیلی ارزشمندی بود، مادرش هم دبیر بود. حسین معلمزاده بود از پدر و مادر و اصلا واقعا خود معلم بود در سن نوجوانی.
وقتی اسم «حسین آقا» را میبردند، یک حسین آقا بیشتر نداشتیم؛ شاید صدها حسین در آنجا بودند، اما فقط یک حسین آقا بود. گفتم حسین چه شده؟ گفت فردای برگشت اکبر موساییپور ،صادقی برمیگردد. گفتم از کجا میگویی؟ گفت شما فقـط بمانید اینجا و من ماندم.
ما یک دوربین خرگوشی داشتیم که دورش را گونی چیـده بودیم و دژ درسـت کرده بودیم. برادرهای اطلاعات که پشت دوربین بودند، نزدیک ساعت یک بعدازظهر بود که گفتند یک سیاهی روی آب است. من آمدم بالا دیدم درست است؛ یک سیاهی روی آب خوابیده بود. بچهها رفتند داخل آب و دیدند کـه اکبـر موساییپور اسـت. روز بعدش هم حسین صادقی آمد.
عجیب این بود که آن آب بـا همه تلاطماتی که داشـته، اینها را بـه همان نقطه عزیمتشـان برگردانده بود. هر دو در آب شهید شـده بودند. خیلـی عجیـب بـود.
من به حسـین گفتم حسـین! از کجا ایـن را فهمیدی؟ گفـت مـن دیشـب اکبـر موسـاییپور را در خواب دیدم که به من گفت: حسـین! ما اسـیر نشـدیم، ما شـهید شـدیم. من فردا این سـاعت برمیگردم و صادقی روز بعدش برمیگردد.
بعد حسین به من جملهای گفت که خیلی مهم است. گفت میدانی چرا اکبر موساییپور بـا مـن حـرف زد؟ گفتـم نـه. گفـت اکبـر موساییپور دو تا فضیلـت داشـت: یکـی اینکـه ازدواج کـرده بـود و دوم اینکـه نمـاز شـب او در آب قطع نشـد. ایـن فضیلـت او بـود کـه او آمد من را مطلع کرد.
حسین هم بعدها شهید شد.
منبع
مکتب حاج قاسم؛ یادنامه سردار سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، بنیاد حفظ و نشر آثار سپهبد قاسم سلیمانی، شماره هفتم، پاییز و زمستان ۱۳۹۸
نظر شما