به گزارش خبرنگار تاریخ و اندیشه ایرنا، مهدی آذر در شرح این ماجرا می گوید: روز ۹ اسفند حدود ساعت یازده و نیم صبح در مسجد مجد برای ختم بودم. از مسجد که بیرون آمدم جیپ نخست وزیری جلویم ایستاد و مستخدم دکتر مصدق گفت آقای نخست وزیر فرمودند هر چه زودتر به منزل ایشان بیایید. سایر وزرا هم هستند تعجیل کنید.
با عجله رفتیم ولی دیدم کسی نیست. گفتند آقای دکتر مصدق به کاخ مرمر برای ملاقات با شاه رفته اند، شما هم به آنجا بروید.
در کاخ به تالاری رفتم که گفتند آقایان وزرا آنجا هستند. رفتم و دیدم وزرا هستند ولی آقای نخست وزیر نیست. پرسیدم چه خبر است؟ هیچ کس اطلاع درستی نداشت.
طولی نکشید که آمدند گفتند آقای نخست وزیر در کاخ اختصاصی هستند و آقایان وزرا هم به آنجا تشریف بیاورند.
کسالت شاه!
آقای مصدق هم به حالت انتظار ایستاده بود. در این حین شاه با ثریا همسرش آمد و قدری از هوا صحبت کرد. بعد دکتر مصدق شروع به حرف زدن کرد و گفت: مدتی است که اعلیحضرت کسالتی دارند و قصد دارند برای معالجه به اروپا بروند. ولی من از ایشان خواهش کردم که اوضاع مملکت طوری است که مسافرت اعلیحضرت چندان به صلاح نیست، بهتر است همین جا تشریف داشته باشند و ما وسایل معالجه ایشان را از قبیل وسایل آزمایشگاهی در ایران فراهم کنیم و از اطبایی که معالج ایشان هستند خواهش کنیم از فرانسه به ایران بیایند. ولی ایشان اصرار دارند که بروند و مصلحت دانستند که تشریف ببرند. بنابراین ناچاریم که قبول کنیم. من از آقایان وزرا خواهش کردم که برای خداحافظی تشریف بیاورند.
شاه هم صحبت هایش را کرد و بعد هم او و ثریا با همه دست دادند و خداحافظی کردند و رفتند.
ظن نخست وزیر
طولی نکشید که من دیدم حواس دکتر مصدق متوجه درب ورودی کاخ است. من هم نگاه کردم دیدم این درب وقت آمدن ما چهارطاق باز بود ولی حالا آن را بسته اند.
دکتر مصدق یکی دو دفعه رفت و آمدی کرده و متوجه شده بود درب را چرا پیچ کرده اند.
گویا یک مرتبه هم که کسی وارد شده بود، درب کاخ نیمه باز شده بود و نخست وزیر جمعیتی را پشت درب دیده و خیلی ناراحت شده بود. او گفت: اعلیحضرت تشریف بردند ولی به ما نگفتند تا کی اینجا باشیم، خوب است سوالی کنیم.
ایشان هرمز پیرنیا رییس تشریفات کاخ را خواستند و به او گفتند شما از اعلیحضرت بپرسید که آقایان وزرا بروند و این که اعلیحضرت کی تشریف می برند؟
ورود بهبهانی
هرمز رفت و آمدنش طول کشید. همین بیشتر به نگرانی مصدق افزود. در همین حال که هی می رفت و متوجه درب کاخ بود، درب نیمه باز شد و آقای بهبهانی لنگان لنگان داخل آمد در حالی که آقای شیخ بهاالدین نوری هم زیر بغلش را گرفته بود. دکتر مصدق یک دقتی کرد و قدری فکر کرد.
حالا ما در این فکر بودیم که بهبهانی هم مثل ما به تالار پذیرایی برای خداحافظی با شاه می آید ولی نیامد و او را به اتاق دیگری بردند. این بیشتر به شک مصدق افزود و گفت: هرمز چرا نیامد؟ آقایان من منتظر نمی شوم و می روم. شما هم نمانید و هر چه زودتر از اینجا بروید. حالا شاه دستور داد یا نه، فقط چند دقیقه صبر کنید و بروید.
ایشان خودش هم با عجله رفت.
هیاهوی چماق به دستان
ما هم چنددقیقه ای صبر کردیم و هرمز نیامد. تصمیم گرفتیم برحسب توصیه دکتر مصدق برویم. وقتی خارج می شدیم هرمز از طبقه بالا پیدایش شد و گفت اعلیحضرت می فرمایند آقایان می توانند بروند.
در حال خروج گفت و گو بین مان بود که دکتر مصدق چرا رفت؟ بهبهانی چرا آمد؟ کجا رفت که او را ندیدیم؟
در این حین در کاخ باز شد و من دوباره ملتفت شدم که واقعا جمعیتی پشت در است. رفتیم به سمت دربی که گوشه شمال شرقی کاخ بود و احتمال می دادیم دکتر مصدق از آنجا رفته باشد. یکی از پیشخدمت ها که آنجا بود گفت بله آقای نخست وزیر از این درب خارج شد.
خواستیم از آن درب بیرون برویم که سربازی که آنجا کشیک می داد گفت خروج از این در قدغن است.
باز یکی از وزرا از پیشخدمت دیگر کاخ پرسید که از کجا می توانیم بیرون برویم؟ که او آدرس حیاطی به نام ارنست پرون را داد. رفتیم و آنجا مشکلی نبود و درب را برایمان باز کردند.
از درب خارج و متفرق شدیم. در ضمن این که از کاخ خارج می شدیم من دیدم یک های و هویی شد و سر چند تا چوب دیده شد. معلوم شد که یک عده با کامیون آمده و پیاده شده اند و قضیه دستگیرمان شد.
سرما و گرما حالی ام نیست
به منزل که رسیدم تلفن کردند که آقای نخست وزیر دستور داده اند آقایان به ستاد ارتش تشریف بیاورند. عرض کنم که تاکسی گرفتم و رفتم. در آنجا گفته شد که آقای نخست وزیر درخواست برگزاری جلسه ای خصوصی با وکلای [نمایندگان] مجلس کرده اند.
نیم ساعت، سه ربعی گذشته بود که آقای دکتر مصدق با همان قبایی که در منزلش بود و معمولا با آن روی نیمکتش دراز می کشید و می نشست، آمد.
هوا هم سرد بود گفتم آقا بفرمایید عبایی برایتان بیاورند هوا خیلی سرد است.
گفت: آقا من الان آنچنان گرم هستم که هیچ سرما و گرمایی حالی ام نمی شود. باید برویم مجلس.
عزل رییس ارتش
به مجلس رفتیم. تالار بزرگی در مجلس بود که وکلا آنجا اجتماع کرده بودند. مرحوم مصدق اول بهارمست رئیس ستاد ارتش را خواست و گفت: آقا شما چطور مامور انضباط هستید؟ این همه مامورین انتظامی ارتش زیر دست شما هستند چطور از این جمعیتی که جلوی در کاخ جمع شده بودند هیچ خبردار نشدید و هیج اقدامی برای جلوگیری از این ازدحام به جای نیاوردید؟ آنها سپس به در خانه من آمدند و می خواستند درب را بشکنند، شما آن موقع چه کار می کردید؟
بهارمست یک مقداری من و من کرد و دکتر مصدق با تغیر و عصبانیت گفت بروید! بروید! و بعد از آن عزلش کرد. چون اختیار این کار را داشت.
ترس شعبان بی مخ
آقای مصدق پا شد و با حرارت تمام قضیه را توضیح داد. خلاصه این که شاه مدتی بود اصرار داشت از کشور برود. ولی این یک راز بود و قرار بود بین شاه و حسین علا و مصدق به کلی مکتوم بماند. ۹ اسفند ماه وقتی دکتر مصدق دید که درب کاخ بسته شد و بهبهانی و بهاالدین نوری آمدند و آن جمعیت بیرون کاخ هستند، دیگر سوءظنش به یقین تبدیل شد که توطئه ای در کار است. زیرا او از اخلاق شاه، خوب خبر داشت و رفتارش با قوام السلطنه و اینها را مشاهده کرده بود، تصمیم گرفته بود هر چه زودتر از همان در شمال شرقی کاخ بیرون برود. بعد شعبان بی مخ و عده ای دیگر به منزل او هجوم برده بودند و در خانه را کج کرده بودند. یکی از این افراد از درخت بالا رفته بود تا به داخل بپرد و در منزل را به روی مهاجمان باز کند اما یکی از محافظان خانه مصدق تیری هوایی انداخته بود و او از ترس از درخت به پایین پریده بود.
شعبان استخوانی هم هر چه به در زده بود در نشکسته بود. از طرفی آنها دیده بودند که منزل دکتر مصدق قراولان مسلح دارد منصرف شده بودند. در این گیر و دار دکتر مصدق که با خبر شده بود که مهاجمان می خواهند به داخل منزل بیایند از راهی دیگر از منزل خارج و با همان لباس های خانه سوار درشکه می شود و به این فکر می افتد که به کجا برود. او به ستاد ارتش رفته بود زیرا گمان می کرد دیگر در آن جا کاری نمی توانند با او کنند و اگر بکنند معلوم می شود که با دخالت شاه و ارتش بوده است.
فکر کشتن مصدق و یارانش
آقای دکتر مصدق بعدها به ما گفت که شاه قصدش این بود ما بی خبر از کاخ شاه خارج شویم و شعبان استخوانی و دیگران بریزند روی سر ما و با چماق هایشان کلک ما را بکنند. بعد هم بلافاصله این خبر شایع شود که شاه می خواست از ایران برود ولی ملت به در کاخ او رفته و با خواهش، مانع این کار شوند. این یک دسیسه بود و برای من مسلم است که شاه قصد تلف کردن من و هر یک از این آقایان که گیرشان می افتاد را داشتند. شایعه شد که آقای بهبهانی و آقای کاشانی به شاه نامه نوشتند. خصوصا آقای بهبهانی رفته بود تا از طرف ملت خواهش کند که از کشور نرود و ایشان هم منصرف شوند.
آقای دکتر مصدق روز بعد در جلسه توصیه کرد مواظب خودمان باشیم و برای برخی وزرا محافظ گماشت.
بعد از ماجرای ۹ اسفند دکتر مصدق دیگر با شاه ملاقات نکرد و روابط ایشان با شاه به کلی تیره و قطع شد.
منبع: پروژه تاریخ شفاهی ایران دانشگاه هاروارد
نظر شما