خانمهایی که به آنها صددرصد اطمینان داشتیم و قبل از انقلاب آنها را میشناختیم و همسر و فرزندانشان در خطوط درگیری بودند، مثل همسر شهید محمد دشتی یا مادر شهیدان امیر شفیعی که سه فرزندش شهید شدند غذا درست میکردند. به آنها تأکید کرده بودیم همه با هم برای تجدید وضو یا نمازخواندن نروند.
به دلیل گرم بودن هوا و نبود امکانات باید غذاها را زود به دست رزمندگان میرساندیم، تا فاسد نشود. برخی اوقات برای حمل غذا ماشین نبود یا بهخاطر بستهشدن مسیر بر اثر ریزش ساختمانها، تیر چراغبرق و وسایل مردم در خیابانها مجبور بودیم پرسهای غذا را با پای پیاده به دست رزمندگان برسانیم.
اولین سالهای جوانی زهرا الماسیان، مصادف با پیروزی انقلاب اسلامی و شروع جنگ تحمیلی ارتش صدام علیه ایران بود. وی در آغازین روزهای تهاجم حزب بعث عراق به ایران، در آبادان در چندین زمینه مشغول فعالیت بود. اما با بحرانی شدن اوضاع خرمشهر که بیش از آبادان در معرض خطر است برای امدادگری به خرمشهر میرود و پس از چند شبانهروز فعالیت زیر آتش سنگین دشمن در آنجا مجروح میشود.
این زن رزمنده دفاع مقدس در روایت خاطرات خود از جبهه چنین نقل میکند، بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران من به همراه تعدادی از دوستانم که در مسیر پیروزی انقلاب اسلامی با هم همراه بودیم و همکاری میکردیم، به بیمارستان شیر و خورشید آبادان که امروز به نام شهید بهشتی معروف است رفتیم.
در آنجا دوره کامل امدادگری و پرستاری را گذراندیم. تقریباً جزو اولین گروه آموزشدیده امدادگری بودیم. بعد هم برای فعالیت به بیمارستانها و درمانگاههای اطراف شهر و روستاها برای کاردرمانی و رسیدگی به امور درمانی مردم مشغول شدیم. در آبادان بودیم که جنگ آغاز شد. از همان لحظهای که جنگ شروع شد ما مشغول فعالیت شدیم.
از طرف هیئتی که به فرمانداری وابسته بود به ما مسئولیت داده بودند خانهها، ساختمانها، افرادی که شهید یا زخمی شده بودند را شناسایی و به هیئت تخریب منازل یا مغازهها اطلاع بدهیم. علاوهبرآن در بیمارستانهای طالقانی و شهید بهشتی فعالیت میکردم و مجروحان را بیشتر به این دو بیمارستان تحویل میدادم. بیمارستان شهید بهشتی نزدیک قبرستان و روستای چوئبده و بیمارستان طالقانی به خرمشهر نزدیک بود.
دست یا پای برخی رزمندگان فقط به بخشی از استخوان یا پوست بند بود
من و یکی از دوستانم به همراه دکتر صادقی در خانهای در خط مقدم خرمشهر مستقر بودیم نیروهای مدافع جلوتر از ما بودند. مجروحان را به عقب میآوردند و ما آنها را مداوا میکردیم. اما وقتی بعثیها شهر را بهشدت میکوبیدند و تعداد مجروحان زیاد میشد قدرت عقب آوردن نیروهای ما هم کم میشد. چون میخواستند توی خطوط بمانند و مبارزه کنند.
مجروحان هم که قدرت جنگیدن نداشتند. به ما خبر میدادند به کسی نیاز داریم تا مجروحان را به عقب بیاورد. یکبار من با اجازه دکتر صادقی همراه یکی از نیروها رفتم که از بچههای عربزبان خرمشهر بود و دوستم پیش دکتر ماند. ساختمانها و وسایل مردم در خیابانها ریخته بود و راهها بسته شده بود باید با پای پیاده مسیر زیادی را طی میکردیم تا به مجروحان برسیم و به آنها کمک کنیم.
بعثیها از چهار طرف شهر را میکوبیدند، زمین ناهموار و راهرفتن و دویدن روی آن خیلی سخت بود. تیرهای برق، آجر ساختمانها، کولرها و دیگر وسایل روی زمین افتاده بود. از آسمان خمسهخمسه میبارید، آنقدر با انواع اسلحهها شلیک میشد که آسمان آبی به سیاهی میزد و دود در زمین و آسمان پیچیده بود. با کمک یکی از نیروها که دنبال ما آمده بود مجروحان را جمع میکردیم، توی فرغون میگذاشتیم و به عقب میآوردیم.
اول خاک روی زخمهای دستوپای مجروحان را پاک بعد آن را پانسمان میکردم و جلوی خونریزی آنها را میگرفتم، دست یا پای برخی از رزمندگان در حال جداشدن بود و فقط به یک بخش از استخوان یا پوست بند بود آنها را باید میبستم و سوار بر ماشین می کردیم تا برای جراحی به بیمارستان آبادان انتقال دهیم. کار باید بهسرعت انجام میشد؛ چون مدام بعثیها شلیک میکردند و خمپاره میزدند.
جابهجایی مجروحان با فرغون
با فرغون مجروحان را عقب میآوردیم. آنها را رویهم میگذاشتیم. من جلوی فرغون را میگرفتم و آن آقای همراهم آن را راه میبرد. فرغون روی زمین ناهموار بهسختی حرکت میکرد، ساختمانها ریخته بود، اسباب و اثاثیه خانه ها و کولرهای گازی در مسیر افتاده بود و برخی مکانها پوشیده از سنگلاخ بود به همین خاطر تا رسیدن به مجروحان و جابهجایی آنها چندین مرتبه بر زمین میخوردیم.
بعد از برگرداندن مجروحان اگر ماشین بود آنهایی که با درمان سطحی مداوا نمیشدند را به آبادان منتقل میکردیم. یکی از روزها شرایط خیلی سخت و بعثیها پیشروی زیادی کرده بودند. تعداد مجروحان زیاد شده بود، حال تعدادی از آنها وخیم بود، وضعیت نامناسبی داشتند، بنا به دستور دکتر صادقی باید بچهها را به بیمارستان آبادان میرساندیم. ماشینی برای حمل مجروحان نبود. با توسل به اهلبیت (ع) و دعا از خداوند خواستم ماشینی برسد که ما بتوانیم مجروحان را به بیمارستانهای طالقانی آبادان ببریم.
من به حضرت امالبنین، مادر حضرت ابوالفضل (ع) توسل کرده بودم. ماشینی آمد به هر سختی که بود بچهها را سوار کردیم و رفتیم. خیابانهای خرمشهر پر شده بود از تکههای کولر و بتنهای شکسته و کلی وسایل که باعث کندی حرکت خودرو میشد، در مسیر باید از همه قسمتهای بدنم حتی دندانهایم استفاده میکردم تا بتوانم به همه مجروحان رسیدگی و کارهایی نظیر تزریق سرم، درآوردن سرم و پانسمان زخمهای برخی از مجروحان را عوض میکردم تا بهسختی به آبادان رسیدیم. من قبلاً در آن بیمارستان کارهای درمانی برای رزمندگان انجام میدادم. پزشک را از طریق بلندگوی بیمارستان صدا زدم تا سریع به رزمندگان رسیدگی کند.
آبشار خون از پشت ماشین به راه افتاد
در راه بازگشت تعدادی از رزمندگان مسلح که برای کمک به خرمشهر اعزام و در مسیر آبادان - خرمشهر ایستاده بودند را سوار ماشین کردیم. نزدیکهای فرمانداری در حینی که رزمندگان در خیابان تنبهتن در حال جنگیدن با نیروهای بعثی بودند، برخی از بعثیها که لابهلای نخلستانها کمین کرده بودند بعد از اینکه ما از جلوی فرمانداری رد شدیم ماشین را به رگبار بستند، رزمندگانی که در عقب ماشین بودند مجروح شدند و آبشار خون راه افتاد.
راننده خیلی آسیب ندید؛ چون نیروهای خودی آنجا بودند و مبارزه میکردند، کنترل ماشین از دست راننده خارج میشد و میایستاد؛ با استقامت من و نهیبزدن به راننده او دوباره حرکت میکرد آنها هم مدام تیر میزدند. نیروهایی که در خیابان در حال مبارزه بودند با دیدن ماشین ما در آن وضعیت با دفاع مسلحانه به سمت نیروهای بعثی که بهطرف ما میآمدند، جلو میآمدند.
به مسیر خود ادامه دادیم تا به دست نیروهای خودی افتادیم؛ وضعیت رزمندگان پشت ماشین خیلی وخیم بود من چون خیلی در تلاش بودم که راننده را مجبور به حرکت کنم، متوجه مجروحیتم نشده بودم زمانی که برای کمک به رزمندگان از ماشین پیاده شدم بیهوش در خیابان افتادم. بهسختی و در زمان طولانی ما را از شطی که در طرف دیگر آن نیروهای بعثی و روبه روی آن ساختمان منافقان بود به سمت خرمشهر برای رساندن به مکان امن بردند؛ فکر کنم ما را به همان خانهای که مقر ما برای درمان بود برده بودند.
در مقطعی که به هوش میآمدم متوجه میشدم که رزمندگان به دکتر صادقی میگفتند که من مجروح شدهام و نمیتوانم برای کمک بروم. نمیتوانستم چشمانم را از شدت خونریزی و ضعف باز کنم فقط متوجه میشدم جایی که هستم خیس است و بهشدت درد دارم. اول که چشمانم نمیدید تصور کردم ترکش به صورتم برخورد کرده؛ چون شیشههای ماشین که بر اثر تیراندازی ریخت من زیر داشبورد رفتم.
فکر کنم یکی از رزمندگانی که به ما کمک کرد برادر دکتر معصومه آباد بود. جایی که ما بودیم سر مرز شط بود و هر دو خیابان منتهی به آبادان همبسته شده بود، مجبور بودیم با همان وضعیت تا شب در خرمشهر بمانیم، تا نیروها از تاریکی بهره ببرند. سرانجام با تلاش فراوان به بیمارستان آرین سابق یا همان شهید طالقانی رسیدیم.
یک گلوله از پهلوی سمت چپم وارد و از شانهام بیرون آمد
وضعیت خوبی نداشتم. یک گلوله از پهلوی سمت چپم وارد و از شانهام بیرونزده بود. یکی دیگر هم در ریه سمت چپ نزدیک قلبم جا خوش کرده بود، کل اعضای بدنم هم آسیبدیده بود. چون مجروح زیادی در بیمارستان بود کسی به من توجه نداشت، کسی هم نمیدانست میزان مجروحیتم چه مقدار است! تا صبح در بیمارستان با همان شدت خونریزی ماندم. خودم هم از وضعیت خودم اطلاعی نداشتم. چشمانم دیگر دید کافی نداشتند.
مادرم از طریق بچههایی که من را به بیمارستان رسانده بودند، از مجروحیتم اطلاع پیدا کرده و خودش را به بیمارستان رسانده بود. صبح دکتر به سراغم آمد و از من پرسید: «آب خوردهام؟!» من هم گفتم، بله خوردهام! ناراحت شد و گفت: کی به شما آبداده است. خونریزی داخل بدنم بسیار زیاد شده و آنها را نگران کرده بود. فردا تحت عمل جراحی قرار گرفتم مدتی در بخش ویژه بودم بعد دوباره تحت عمل جراحی قرار گرفتم، طحال من بهکلی از بین رفته بود، اعضای تو شکمم بههمریخته بود.
سرم و خون به من زدند تا مدتی در این بیمارستان بودم بعد شبانه با پاراگلایدرهایی که تبدیل به کشتی و هواپیما میشدند و در شط قرار داشتند مرا به ماهشهر بردند، بعد از چند روز از آنجا با هواپیما به بیمارستان سعدی شیراز اعزام شدم مدتی هم در آنجا تحت درمان قرار گفتم؛ ولی وضعیت ریهام به هم ریخت و حالم وخیم شد.
مادرم هم آن موقع کنارم بود با دیدن حال من، حال او هم بد شد. پدرم با پای پیاده به بیمارستان آمد. با دعاهایشان به این دنیا برگشتم بعد از اینکه اقدامات درمانیام در این شهر به پایان رسید به بیمارستان امام خمینی (ره) تهران منتقل شدم، مدتی هم در آنجا تحت درمان بودم.
حال مادرم در تهران وخیمتر از من شد؛ چون در زمان درمان شبانهروز بالای سرم بود و علاوه بر من از دیگر رزمندگان هم مراقبت میکرد و سلامتی خود را پای ما گذاشت، مدتی بعد از آنجا به یکی از بیمارستانهای اصفهان اعزام و بستری شدم و بعد از حدود ۱۵ سال هر ۱۵ یا ۳۰ روز یکبار برای استراحت به آبادان میرفتم و بعد دوباره برای ادامه درمان به تهران میآمدم، بعد از حدود ۱۸ سال با مراقبتهای زیاد کمکم حالم بهبود یافت.
درصد اولیه جانبازی من ۵۵ درصد بود؛ اما به دلیل اینکه خانه و زندگیمان را در آبادان ازدستداده بودیم در اصفهان زادگاه پدر و مادرم ساکن شدیم، در این رفتوآمدها مدارک پزشکیام مفقود شد و جانبازی مرا به ۴۰ درصد رساندن، از آن زمان به دلیل مشکلات کاری و اجتماعی به دنبال آن نرفتم.
چند سال بعد از مجروحیتم بهعنوان مسئول آموزش دانشگاه تربیتمدرس قم و کمیته حضرت امام خمینی (ره) واحد حمایت از خانواده مشغول کار شدم و همزمان در رشته فقه و اصول در حوزه علمیه به ادامه تحصیل پرداختم و تا اتمام جنگ برای کارهای تبلیغاتی به آبادان و خرمشهر میرفتم و برای ادامه درمان به اصفهان و تهران بازمیگشتم. سال ۱۳۷۶ در قم مستقر شدم، اکنون بازنشستهام و در همین شهر زندگی میکنم.
زهرا الماسیان امدادگر رزمنده و جانباز سالهای حماسه، خواهر جانباز شهید محسن الماسیان و جانباز حمیدرضا الماسیان است.
نظر شما