با اکراه کیسه نایلون را گرفتم یک روسری بنفش در آن بود؛ روسری پشمی بزرگی که به تازگی مُد شده بود با بوته جقههای درشت.
اول به روی خودم نیاوردم؛ اما یک دفعه یاد حرف شینا افتادم همیشه میگفت: «مردتان هر چیزی برایتان خرید بگویید دستت در نکند چرا زحمت کشیدی حتی اگر از آن بدتان آمد و باب دلتان نبود»
بیاختیار گفتم: چرا زحمت کشیدی اینها گران است.
روسری را روی سرم انداختم، خندید و گفت: چقدر بهت میآید، چقدر قشنگ شدی!
پاک یادم رفته بود توپم از دستش پر بود و قصد داشتم حسابی باهاش دعوا کنم گفت: آمادهای برویم؟
گفتم: کجا؟!
گفت: پارک دیگر
گفتم: الان! زحمت کشیدی دارد شب میشود.
گفت: قدم، جان من اذیت نکن اوقات تلخی میشود ها! فردا که بروم دلت میسوزد.
تقریبا هر روز وضعیت قرمز میشد دو سه بار هواپیماهای عراقی دیوار صوتی شهر را شکستند که باعث وحشت مردم شد و شیشههای خیلی از خانهها و مغازهها شکست، همین که وضعیت قرمز میشد و صدای آژیر میآمد خدیجه و معصومه با وحشت به طرفم میدویدند و توی بغلم قایم میشدند.
تپه مصلی رو به روی خانه ما بود و پدافندهای هوایی هم آنجا مستقر بودند، پدافندهای هوایی که شروع به کار میکردند خانه ما میلرزید.
گلولهها که شلیک میشد از آتشش خانه روشن میشد صاحب خانه اصرار میکرد موقع وضعیت قرمز بچهها را بردارم و بروم پایین؛ اما کار یک روز و دو روز نبود.
من، صمد، خدیجه و معصومه / سال ۱۳۶۲
آن شب همین که دراز کشیدم وضعیت قرمز شد و بلافاصله پدافندها شروع به کار کردند، اینبار آنقدر صدای گلوله هایشان زیاد بود که معصومه و خدیجه وحشت زده شروع به جیغ و داد و گریه زاری کردند.
مانده بودم چه کار کنم هر کاری میکردم ساکت نمیشدند از سر و صدا و گریه بچهها زن صاحب خانه آمد بالا. دلش برایم سوخت خدیجه را به زور بغل گرفت و دستی روی سرش کشید و معصومه را خودم گرفتم.
زن وقتی لرزش خانه و آتش پدافندهای هوایی را دید، گفت: قدم خانم شما نمیترسید؟
معلوم بود خودش ترسیده، گفت: والله صبر و تحملت زیاد است بدون مرد، آن هم با این دوتا بچه، دنده شیرداری به خدا، بیا برویم پایین گناه دارند بچهها.
گفتم: آخر مزاحم میشویم
بنده خدا اصرار کرد و به زور ما را برد پایین آنجا سر و صدا کمتر بود به همین خاطر بچهها آرام شدند.
روزهای دوشنبه و چهارشنبه هر هفته شهید میآوردند تمام دلخوشیام این بود که هفتهای یکبار در تشییع جنازه شهدا شرکت کنم.
خدیجه آن موقع دو سال و نیمش بود بال چادرم را میگرفت و ریز ریز دنبالم میآمد معصومه را هم بغل میگرفتم و توی جمعیت که میافتادم ناخودآگاه میزدم زیر گریه انگار تمام سختیها و غصههای یک هفته را میبردم پشت سر تابوت شهدا تا با آنها قسمت کنم.
نیمههای اسفند بود؛ اما هنوز برف روی زمین آب نشده بود و هوا سوز و سرمای خودش را داشت. زنها مشغول خانه تکانی و رفت و روب و شست و شوی خانهها بودند.
اما هر کاری میکردم دست و دلم به کار نمیرفت آن روز تازه از تشییع جنازه چند شهید برگشته بودم بچهها را گذاشتم خانه و رفتم صف نانوایی و مثل همیشه دم به دقیقه میآمدم و به آنها سر میزدم.
بار آخری که به خانه آمدم سر پلهها که رسیدم خشکم زد صدای خنده بچهها میآمد. یک نفر خانهمان بود و داشت با آنها بازی میکرد.
صمد و شهید محمد حاتمی که روبه رویش نشسته/ جزیره مجنون سال ۱۳۶۳
پلهها را دویدم پوتینهای درب و داغان و کهنهای پشت در بود ...
ادامه این ماجرا را در کتاب «دختر شینا» بخوانید.
دختر شینا داستان زندگی قدمخیر محمدی کنعان است، این اثر از دوران کودکی راوی تا زمان مرگ همسرش شهید ستار ابراهیمی هژیر را روایت میکند.
قدمخیر در ۱۷ اردیبهشت سال ۱۳۴۱ در روستای قایش رزن همدان متولد شد و در سال ۱۳۵۶ و در ۱۴ سالگی با ستار(صمد) ازدواج میکند و صاحب پنج فرزند میشود که در بیست و چهار سالگی شوهرش را در جنگ از دست داده و مسوولیت بزرگ کردن کودکانش را به تنهایی به عهده میگیرد.
این کتاب روایت واقعی از اوضاع شهرها و خانوادههایی درگیر جنگ ارائه میکند و تصویری ملموس را به خواننده نشان میدهد.
نویسنده درباره شخصیت راوی می نویسد: این موضوع برای من بسیار تامل برانگیز بود، زنی که در روستا زندگی میکرد به فضای شهر آمده و به تنهایی در اوج جوانی، تمام هم و غمش بزرگ کردن فرزندانش شده بود؛ بنابراین تصمیم گرفتم درباره فراز و نشیبهای زندگی این زن با او مصاحبه کنم.
بهناز ضرابی زاده در مورد وجه تسمیه عنوان کتاب میگوید: همه درباره این نام از من سوال میکنند، که «شینا» به چه معناست؟ یک اتفاق خاص باعث انتخاب این عنوان برای کتاب شد که راز آن با خواندن کتاب برای مخاطب آشکار میشود، چرا که هر زن و مرد جوانی باید این خاطرات جذاب را بخواند.
نظر شما